انتظار

پونه ابدالی
abdali2535@yahoo.com

« گفته برای دیدن مامان میاد، اما شاید هم دلش خواسته منو ببینه!»، دستمال گردگیری را برداشت و به سمت اتاق مادرش رفت « میگم ناهار بمونه».
پیرزن لمیده بر بالش رو به سوی پنجره داشت، مهین چینی به دماغش داد و پنجره را باز کرد، هوای دم کرده داخل اتاق یکباره از نسیم صبحگاه پر شد. پیرزن نگاهش کرد، مهین دستمال را کشید روی قاب عکسها « چندساله ندیدمت؟» پیرزن زیر لب ناله ای کرد، مهین برگشت و بلند گفت:
- خوشحالی میاد نه؟
لثه های بیرنگ پیرزن نمایان شد.
- بله دیگه گل پسر، همونی که اینهمه منتظرش بودی.
گوشه های قاب را روی دیوار صاف کرد، عکسها همه به رویش می خندیدند، برگشت سمت تخت، پیرزن را آهسته بلند کرد و بالشتهای پشتش را صاف کرد و نشاندش:
- لابد میاد حواله قباله صد سال پیش را می کشه جلو و شروع میکنه به گله گی.
پیرزن سرش را لرزاند.
- چرا مهین سر ختم پدر زنم خودشو گرفته بود پذیرایی نمی کرد. چرا هرچی زنم می خرید می رفت می گشت عینش را پیدا می کرد می خرید، چرا چرا چرا...
بسمت کمد رفت و پیراهن گلداری از کمد درآورد، پیرزن اخم کرد.
- مامان جون بزار یه روز هم نو نوار بشی، میخوام خوشگل بشی.
مهین دکمه های پیراهن مادرش را باز کرد:
- ببین مردم واسه خواهر و مادرشون چه می کنن، اونوقت ما.
شانه آورد و موهای پیرزن را شانه کرد:
- حتما ما بد بودیم نه؟
ملحفه را از روی تخت کنار زد و روی زمین انداخت:
- چیزی ازشون نخواستیم، گفتیم بیان، برن، مثل همه، حالا زنش چس افاده ای بود و ماهارو قبول نداشت بماند.
ملحفه تا شده ای از توی کمد برداشت:
- نه مامان مرد باید خودش خوب باشه، اگه جلوی زنش وا نمی داد، اینطور نمی شد.
تای ملحفه با صدای گنگی باز شد:
- زنیکه مریض بود، دائم فکر می کرد همه دارن پشتش حرف می زنن.
ملحفه را از روی زمین برداشت وگوله کرد و بغلش گرفت:
-نه اینکه نوه اُتُر خان رشتیه!
شانه هایش را بالا انداخت.
توی آشپزخانه رفت
ملحفه را توی ماشین انداخت و دکمه اش را زد، ماشین قرقری کرد و خاموش شد، لگدی به کناره ماشین زد« سگ پدر» و روی صندلی نشست« قدیمها باز حداقل چهار تا آدم بودن، خب یه حرفی می زدن یه چیزی می گفتن، حالا من یک کاره چی بگم باهاش؟»
سرش را بالا آورد و به ترک روی سقف نگاهی کرد، نفس عمیقی کشید « چه کنم؟ » بلند شد و به سمت اتاق رفت.
پیرزن به روبه رویش خیره بود به دیوار به قاب عکسها.
- بد میکردم تا یکیشون عطسه می کرد می بردمش دکتر؟
نشست کنار تخت.
-یادت نیست سر یه حرف من که گفتم ما رسم سیسمونی داریم چه الم شنگه ای به پا کردن؟ گفتن این حرفها قدیمیه، مسخره است.
شانه هایش را بالا انداخت.
- هی !مادر یادته میدونم .
زانوهایش را مالید و گفت:
- زنیکه نمی زاشت به بچه اش دست بزنیم.
چشمهای پیرزن دودو زد روی دیوار، برگشت رو به پنجره.
- یادت نیست سر گم شدن انگشترش پشت سرم چی گفت؟
پیرزن چشمهایش را بست.
- چرا خودت را به خواب میزنی؟ ها؟
دستهای پیرزن را توی دستش گرفت و به انگشتهایش خیره شد:
- یک کلمه گفتم چه انگشتر قشنگی خدا بده شانس، هه، گفتن خودش نداره چشمش به مال بقیه است.
مکثی کرد و خیره به دستهای پیرزن گفت :
- وقتی هم که انگشتره افتاد تو چاه مستراح ،گفتن دیدین چشمش چه شور بود ، حسود!
خنده ای کرد:
- خیر سرمون احترامشون میکردیم،هیچی نمیگفتیم ولی مردم فکر کردن بلانسبت ما خریم .
بلند شد، رو به آیئنه ایستاد:
-چی بپوشم؟
پیرزن چشمهایش را گشود، حلقه ای اشک چشمهای مشکی اش را تر کرده بود، مهین به خودش در آیئنه نگاهی کرد و برگشت رو به مادرش :
-می خواهی نگهش داریم ؟ بگیم بیشتر بمونه ؟ ها؟
گوشه های چروکیده لب پیرزن میلرزید.
در کمد را باز کرد.
-زنش میگفت چرا مهین تا غذا را جمع می کنه پشت بندش خونه را جلوی مهمونها جارو می کشه.
برگشت و دستهایش را از هم باز کرد :
- نمیدونن این وامونده قدیمیه، مورچه می زاره. تازه! مگه غریبه بودن؟
برگشت و پیراهنی از کمد درآورد و جلوی رویش گرفت :
-خوبه این؟
برشهای پیراهن را روی تنش خواباند.
-همون پیرهنه است که واسه عقد خواهرزنش دوختم، همونی که ...
آهی کشید و پیراهن را پرت کرد روی صندلی:
- گفتن دو بخته است شگون نداره سر عقد کسی..
سرش رالرزاند:
- تو هم بخاطر من نرفتی.
خندید:
-از همون سال شدکه دیگه پاشو برید از این خونه.
پیرزن به سختی نفسی کشید، مهین دولا شد و از زیر تخت ساکی بیرون آورد، سرش را به طرف مادرش کج کرد و گفت:
- خوبه آلبومها را ببینیم، به یاد قدیمها، شاید حرفی بزنیم، هان؟
دستهای پیرزن میلرزید، سرش را تکان داد.
عکسی از میانه آلبوم بیرون کشید.
- یعنی دلش واسه منم تنگ شده؟
سرش را بالا آورد، پیرزن نگاهش میکرد،عضلات آرواره اش تکان میخورد، مهین دستی روی عکس کشید.
-منم همینطور.
به آشپزخانه رفت، کتری را روی گاز گذاشت، فنجانها را روی سینی چید« گله گی نمیکنم، نه. اصلا هیچی نمی گم، می زارم خودش بگه، آره.» به ساعتش نگاهی انداخت، صدای زنگ در را که شنید، لحظه ای ایستاد، نفس کوتاهی کشید، پشت در معطل کرد، خودش را در آیینه کنار در نگاهی کرد و دستی به موهایش کشید و در را گشود.محمود سلامی کرد، رو به روی هم لحظه ای ایستادند ، محمود جعبه شیرینی را دستش داد و بی حرف به سمت اتاق رفت.
مهین برگشت سمت آشپزخانه، نشست روی صندلی و بلندشد، چای را با دقت در فنجانها ریخت، به سمت اتاق رفت ،با هر قدمش، چای در فنجانها لب پر میزد، دوباره برگشت و از نو چای ریخت ،داخل اتاق شد، محمود نشسته بود روبه روی پیرزن، پیرزن نگاهش میکرد و سرش بی اراده به چپ و راست می لرزید. سینی را روی میز گذاشت، عرق کف دستش را با گوشه پیراهنش پاک کرد ، لبخندی زد و گفت:
- خوش اومدی، الان شیرینیها را هم میارم.
پشت در اتاق ایستاد، و به داخل اتاق نگاهی انداخت محمود خم شد و دست مادر رابوسید و آرام گفت:
- خوبی عزیز؟
پیرزن نگاهش می کرد و می خندید .
« شاید بخواد با هم تنها باشن» بسمت آشپزخانه رفت « چه پیر شدیم محمود» در جعبه شیرینی را باز کرد« هی خان داداش یادت رفته مادر و خواهرت مرض قندین» با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و شیرینی ها را توی سینی چید.برگشت رو به یخچال و از فریز گوشت چرخ کرده درآورد« برات کوفته درست می کنم، همونی که دوست داری، ولی زنت دوس نداره»
چرخی دور آشپزخانه زد ، ایستاد کنار پنجره و به آسمان خیره شد« بگم بیاد با هم زنده اش کنیم این خونه را ، مگه آدم چن وقت زنده اس، در میام از این تنهایی» سرش را به دیوار تکیه داد و چشمهایش را بست.
- چطوری خواهر؟
محمود بی صدا آمده بود و رو به رویش کنار پنجره ایستاده بود، مهین تکانی به سرو شانه هایش داد و زیر لبی گفت:
- از احوالپرسیها.
محمود دندان قروچه ای کرد و به به آسمان خیره شد:
- وضع مامان خیلی..
مهین چیزی نگفت امتداد نگاه محمود را گرفت تا آسمان.
- این خونه هم از سر و ریخت افتاده باید یه فکری کرد. گفتم بیام تا قبل از اینکه اتفاقی بیافته ... مهین برگشت و از توی سبد کنار پایش پیازی درآورد. محمود تقه ای به دیوار زد و روی صندلی نشست:
- دیگه عمرش را کرده ، تو هم بیخود چسبیدی به این فکستنی.
دستهایش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد:
- بفروشیمش هم مشکلات مالی من برطرف می شه هم تو می تونی یه فکری به حال خودت بکنی.
مهین پیاز را پوست کند و توی ظرف ریز کرد ، اشک از گوشه چشمهای متورم و سرخ شده اش روی گونه می ریخت.
- برای مامان هم باید یه فکر دیگه بکنیم،ببریمش... گریه می کنی؟
مهین لبخندی زد :
- نه.
و گوشه آستینش را روی گونه هایش کشید.
- به هر حال از من گفتن بود.

محمود برگشت سمت اتاق پیرزن . مهین به ظرف خیره شد ، اشک از دو سوی گونه هایش می غلتید زیر چانه، چرخی دور آشپزخانه زد ،بلاتکلیف و بی حس به تکه ای از آسمان نگاه کرد که رفته رفته ابری سنگین و سیاه ، تیره اش می کرد.

24/3/83

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32083< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي